اگفته هاے اس ام اسـ ـِِِِے سرے 12 در انـ ـتِظار آمَدن قَطارَمـ. قـطارے که هیچـ مُسافِرے در آن نیست

Support Purchase Products Home
این سایت را صفحه خانگی خود كنید

لوگوی سایت

تبلیغات:بهترین لحظه هات خود را با ما سپری کنید و در انجا بخنیدو غم هایتان را فراموش کنید --بهترین چت روم ارین تک که با امکانات *پروفایل* درهنگام چت آهنگ گوش بدهید*فال بگیرید*بیش از هزارشکلک*ودوستانی مهربان بفرمایید بیاید دوستان شما منتظرتان هستند آدرس:www.ariantak.com/chat/

موضوعات


امکانات سایت

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 80
بازدید کل : 52465
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



سیب تم

citysms2.loxblog.comYOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK
YOUR NAME LINK

اگفته هاے اس ام اسـ ـِِِِے سرے 12 در انـ ـتِظار آمَدن قَطارَمـ. قـطارے که هیچـ مُسافِرے در آن نیست
guard pc یک شنبه 25 تير 1398برچسب:,



 

در انـ ـتِظار آمَدن قَطارَمـ. قـطارے که هیچـ مُسافِرے در آن نیستـ .
مَن همـ دَر ایسـتگاه نیستَمــ .
روے رِیلَمـ .
آنطَرَفـِ خَطـ غَریـبه اے مَرا مے بینَد .
به او خیره مے شَومــ .
اُمید مے بیـنَمـ و . . .
روز هایے گُذَشتـ ، در چِشـ ـمانَشـ گًناه دیدَمـ و حَسرَتـ و
او چِشمانَشـ را بَـستــ . . .

 

 

 

مَنـــ ـ تَمَنـــ ـا کَردَمــ ـ کهـ تـــ ـو بـــ ـا مَنــ ـ بـــ ـاشـے ...

 

و تـــ ـو گُفتــ ـے هَـــ ـرگِـــ ـز....

 

پـــ ـاسُخــ ـے سَخــ ـتـــ و دُرُشــ ـتـــ ...

 

و مَـــ ـرا غُصهـ ے اینــ ـ هَـــ ـرگِــ ـز کُشـــ ـتـــ ـ ....

 

 

 

حـــ ـالَمــ ـ را پُـــرسیــدَنــد...

 

گُفــتَــمــ رو بهــ راهَـــمــ ....

 

نِــمے دانَنـــ ـد رو بهـ راهـــے

 

کهــ تــ ـو رَفـــتــــے...

 

 

 

راستــ ـے روسپــ ـے ...!!

 

اَز خــودَتــ پُـ ـرسیــ ـدهـ اے چِــ ـرا اَگـَـ ـر دَر سَــ ـرزَمیــ ـنِـ مَنــ ـ و تــ ـو، زَنــ ـے زَنــ ـانِــ ـگے اَشـ را بِفــروشَــد کهـ نـ ـانـ دَر بیــ ـاوَرَد رَگِــ ـ غِیــ ـرَتِـ اَربــ ـابــ ـانـ بیــ ـرونـ مــے زَنَــد.

 

اَمـــ ـا اَگَــ ـر هَـمـــانـ زَنــ کُلیــهـ اَشـــ را بِفُروشَــد تــا نــ ـانــ ـے بِخَــرَد و یــا شــ ـوهَــ ـرِ زِندانــے اَشـ آزاد شَــوَد ایــنــ «ایثـــ ـار» اَسـتــ ! مَگَــر هَــ ـردو اَز یِــکــ تَنـــ نیستـــ؟

 

بِفـــروشــ ......!تَنَتــ را حَـــراجـــ کُنـــ…....!!

 

مَنـــ دَر دیـــ ـارَمــ کَســ ـانـے را دیــدَمــ کهـ دیـــنِـــ خُـــ ـدا را چــ ـوبــ میـــزَنَنــد بهـ قِیمَــتِـــ دُنیـــایِـشــ ـانــ ....شَــرَفَـــتـــ را شُکـــ ـر کهــ اَگَــ ـر میـــفُروشـے اَز تَــنـــ مـے فُروشــ ـے نهـ اَز دیــ ـنــ ـ .....

 

 

 

مے خوانَمَتـ

 

مےآیے...

 

گَــرماے آغــوشَــ ـتــ ـ بــ ـاز هَمـ مَــرا مستـ مےکُنَــد

 

عــاشِـقـ تَرَتــ مے شَوَمـ

 

وابَستهـ تَرَتــــ مے شَــوَمـ

 

مُحتــ ـاجـ تَرَتـــ مے شَــوَمـ

 

چِقَـدر رویــاےِ بــ ـا تــو بــ ـودَنــ شیـ ـرینــ اَستــ !!!!

 

 

 

 

 

دیـ ـگَــ ـر اِنــ ـتِــ ـظــ ـارے اَز کَســ ـے نَــ ـدارَمــ ...

 

وَ ایــ ـنــ ـ نِشــ ـانــ دَهَنــ ـدهـ ے قُدرَتِــ مَنــ نیســ ـتــ ـ.

 

مَســئَــ ـلـ ـهــ؛

 

خَستِــ ـگــ ـے اَز اِعــ ـتِمــ ـاد هــ ـاےِ شِکَستـــ ـهـ اَستــ ـ...

 

 

 

 

 

دلـــتنــگــے یعــنــے

 

روبـــروے دریـــا

 

ایـــستــادهـ بآشـــے

 

ولے خـــاطـــرهـ ے یــکـ خیـــابـــونـ

 

خفـــتـ كنـــــهـ

 

 

 

صـبـر کن؛ کـجآ مے روے با ایـن عَـجَـلـهـ.... ! بــرگـــرد ...

 

دِلــمـ را به جآے خـآطراتـتـ برده اے !

 

 

 

چِقَــ ـدر خوشحــ ــالـ بــ ـود شِیطـــ ــان وَقتــ ـے ســ ـیبـ را چِشیدَمــ....

 

گُمــ ـانــ مــے کَـــ ـرد فَریــ ـبــ دادهـ اَســ ـتــ مَــ ـرا !

 

نِمــ ـے دانِســ ـتــ ـ تــ ـو پُــرسیــ ـدهــ ـ بــ ـودے مَــ ـرا بیشتَــ ـر دوســ ـتــ دارے یـ ـا مــ ـانــدَنــ دَر

 

 بِهِشــتــ را ...

 

 

 

هَمیـــشهـ...

 

دَر پُشتِـ حَـرفـ هـ ـایَتـ...

 

دَر آنـ نگــ ـاه هاے بے قَــرارَتـ مُســ ـافِرے را

 

مــے دیـدمـ کهـ هـر لـحظهـ قَصــد رَفتـَنـ دارد

 

هَمیشــــهـ..

 

در پُشتِــ لَبخَنــد هایتـ مے خواندمـ کهـ ماندنے نیستے..!

 

تــو رفتـے.........!

 

آســـمانـ و زمینـ هــمـ رفتنتـ را باور کـــردنـ

 

حتے ساعتـ دیوارے کهـ هَـ ـر روز مُنتظر بود نیــز،

 

رَفتنتـ را باور کرد

 

تـــو رفتــے........!

 

ومَنـ، بَعد اَز اینـ هَمهـ اِنتِظـ ـار،هَنــ ـوز رَفتنتـ را باوَر نکرد هـ امـ...

 

 

 

چِقَـ ـدر حــ ـالِـ ایـ ـنـ روزهـ ـاےِ مَنـ٬ شَبیـ ـهـ حـ ـالِـ مــ ـادَرَمـ حَـ ـواستـ!!

 

چِـ ـرا کــهـ تــ ـو٬

 

هَمـ ـانــ میــ ـوهـ ےِ مَمنوعـ ـهـ ے زِندِگــے مَنے کهـ اَگَـ ـر بَرگُزینَمَتــ٬

 

اَز بِهِشتـے کـ ـهـ بَرایَمــ ســ ـاختهـ اَنــ ـد رانــ ـدهـ مـے شَوَمــ...

 

 

 

 

 

کوتاه ترین لحظه ی بودن زندگیست...
هنگامی که:
تمام بهشت را با نگاهی بر اندام درخت پنجره ی اتاقم تجربه می کنم
چرا ناراحت باشم؟
وقتی که:
بهترین موسیقی ها را در سکوت اتاق کوچکم می شنوم
چرا غرق شادی نباشم؟
گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود که گریه می کنم...
گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی است،
که با آن زندگی می کنم...
گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که،
چشمانم رهایش نمی کند...
گاه یک عشق آنقدر ماندگار است که،
فراموشش نمی کنم

 

 

 


من با تمام روزهای بی خاطره ام
دور می ریزمشان
یکی یکی ...
و امروز
سلام می کنم به تمام روزهای خوبی
که پیش رو دارم
من ایمان دارم
به پرواز دوباره
آن هم
در هوای تـو ...



بگذار در چارچوب در تو را آغوش بگیرم قبل از سلام تنت را ببویم تمام خستگی ام را در پشت در میگذارم تا به تو برسم همیشه دوستت دارم… ...

 


این اتاق من است
وقتی وارد شدی
آنقدر کوچک می شود
که دیگر جایی برای نشستن باقی نخواهد ماند
مگر در آغوش من...

 


دلم پرواز می خواهد
دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد
دلم آواز می خواهد
دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد
دلم بی رنگ و بی روح است
دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد



لـبهـایت را می خواهـم
نـه از برای بـوســه
که برای درمان درد انـتـظارم
آن زمان که امواج صدایت را
تـبـدیـل می کـند بـــه :
دوستـت دارم ...


 



هنوز هم از تمام كارهای دنیا ...
دلبستن به دلت ..
بیشتـر به دلم می چسبد ..!!

 



در آغوشَــم کــ‌ه مـــــے‌گـیــری
آنـــقــــ‌‌در آرام مــــے‌شــــوم
که فـَـرامــوش مـــے‌کــــنـم
بـایـد نَفـَـــس بــکـشـــم . . .

 


تو مرا به آغوش می کشی ...
بوسه ای از لبهایت می دزدم ...
و تو آرام زمزمه می کنی :
"
دوستت دارم "
و من می فهمم که ،
اینجا خود ِ رویاست

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد،

 

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب ها: <-TagName->


آخرین ارسال ها:

در باران
اگفته هاے اس ام اسـ ـِِِِے سرے 12 در انـ ـتِظار آمَدن قَطارَمـ. قـطارے که هیچـ مُسافِرے در آن نیست
اس ام اس گلایه از بی خبری دوستان
ناگفته هاے اس ام اسـ ـِِِِے سرے تا16تا8
ناگفته هاے اس ام اسـ ـِِِِے سرے 12
عشق اونیه...
اینم 500 عکس حیوانات در حال عشق بازی
نوشته های عاشقانه بر روی عکس !!
فروش وی پی ان با قابلیت عبوراز فیلترشدهی شماووو برنامه فرارچت روم های که ناظرهاوادمین ها شمارابن میک
جک واس ام اس
جک ترکی
tfd
سوتی های رضااتحادپورمدرسه ی ق
کد تقلب بازي: قلعه 3 ، استرانگ هولد افسانه
راههای تقلب وکد های تقلب برای بازی Project IGI 2 Cheats for PC
رمز برای بازی warcraft 3: frozen thron
sims 3
کد تقلب برای بازی Rage
اقدامات حجاج بن یوسف
درس دوازدهم تاریخ ایران و جهان 1
درس یازدهم تاریخ ایران وجهان 1
درس نهم تاریخ ایران وجهان1
درس دهم تاریخ ایران و جهان1
درس هشتم تاریخ ایران وجهان
فیثاغورس ( 580 تا 500 قبل از میلاد)
ارسطو ( 384 تا 322 قبل از میلاد )
ارسطو ( 384 تا 322 قبل از میلاد )
جالینوس( 200 تا 130 میلادی )
حکیم ابن سینا ( 1037- 980)
حکیم ابن سینا ( 1037- 980)
نیکلاس کپرنیک ( 1543-1473)
آندریاس وسالیوس ( 1564-1514)
گالیلئو گالیله ( 1642-1564)
گالیلئو گالیله ( 1642-1564)
رنه دکارت (1650-1596)
بلز پاسکال ( 1662-1623
رابرت بویل ( 1691 – 1627)
کریستان هویگنس ( 1629- 1695)
رابرت هوک ( 1703-1635)
چرا یخ لغزنده است؟
چرا پشه‌ها دم گوش ما وزوز می‌کنند؟
چرا هنگام سرما مي‌لرزيم؟
علت سکسکه چیست؟
چرا نوشابه‌ها گازدار می‌شود؟
چرا مردها طاس می‌شوند؟
عامل درخشندگي موها چيست؟
آیا چپ‌دست‌ها باهوش‌ترند؟
همراه و اختلال در خواب
ورود مايکروسافت به دنيای خودورسازی
حلقه های رنگین زحل

صفحه اصلی | پروفایل مدیر | آرشیو | عناوین مطالب| تماس با ما

تمامي حقوق مطالب، تصاوير و طرح قالب براي رضا گجم محفوظ است، نقل و استفاده از آنها در سايت ها و نشريات تنها با ذکر منبع مجاز ميباشد .